از تو آرامشی در جان من است که در چمنزارهایت و غروری که از ستیغ کبود کوههایت به آسمانت سرکشید و هرگز به پستی ها و زشتی ها نیالود از تو مردمانت را نه، کوههایت را، آسمانت را دوست دارم چشمه هایت، دشتهایت، از تو من کودکی هایم را دوست دارم از تو آواز قمری هایت را، پرواز بلند عقاب هایت، از تو آوای بادهایت را دوست دارم تمام فصلهایت را؛ زنبق های وحشی فروردینت تا کولاکهای خشمگین بهمن ماهت از تو سادگی هایت را، سیاه و سفید زاغی هایت را، از تو زیبایی هایت را دوست دارم
بهشت من؛ کوهستان من
برای آرش
خراب شد حالم از حالت چشمهایت چند می ارزد خنده های روی ماهت؟ از برق نگاهت سو می گیرد چشمانم بیمار که می شوی عزیزکم؛ تاریک است دنیا، تا بخندی باز هم
پاییز
آدمها به وقت عاشقی زیبا می شوند برگها به وقت پاییز
با خیال تو
کوچه هایی که هرگز نرفته ای رد پای توست نشانی ام را نمی دانی اما در هوای خانه ام بوی عطر توست خبرت نیست از حرفهایی که با تو گفته ام کافه هایی که با تو رفته ام؛ چای نوشیده ایم و من در چشمان سیاه تو خواب رفته ام کاش بیدار نشوم هرگز از خوابهایی که با لمس نفس های تو شوریده ام تو حتی نرفته ای به شهرهایی که با تو سفر کرده ام، از چشمان تو دیده ام ندیده ای که دستهایت را به وجد فشرده ام، قلبت را بوسیده ام همسفر تمام لحظه های من تو رفته ای اما جا مانده ای در من هنوز از کتاب سپیدهای ایران ۹۸
صبح بهمن؛ صبح تهران
کوهها کبود و سرسپید ابرها به هم تنیده آبی کبود و طوسی و سفید آفتاب نقره می پاشد میان رنگها باران تمام شب شسته روی ماه شهر باد هر نفسش زندگی ست زیباست صبح تهران، صبح بهمن
مثل غنچه؛ مثل بغض
بی تابم از تو مثل غنچه، مثل یک بغض بیا تا بشکفم، فریاد باشم.
زیبای زمین؛ درخت
باشکوه، زیبای همیشه، دل انگیزتر از هر چه روییده است سبز که می شوی زیبایی، زرد که می شوی زیباتری عریان که می شوی زیبایی محضی؛ خیال انگیز و رمزآلود شاخ و برگهایت چشم نوازند و دل می ربایند من اما ریشه هایت را دوست دارم گرچه در تاریکی خاک، نادیده و ناستوده اند برگ و بار و شکوفه هایت ریختنی است زنده باد ریشه هایت
دام تو در باغ بهشت است
به چه سان بند پای دلم پاره کنم ز رهیدن از دام تو من چاره کنم چه غمی! دام تو اندر باغ بهشت است به کجا به از این بندسرا خانه کنم دی/۸۰
مرا به من نشان بده
مرا ببر به نقطه های دور دست دلم به پهنه های پنهان خودم مرا ببر به اوج آبی حضور من دستهایم تو بگیر و عبورم ده از این کوچه های تنگ از محرکها و ثابتهای پست آنسوی ناپیدای شهر مرا به من نشان بده به راههای بی نشان دل روانه می کنم تو را به بیکرانه های دل ببر مرا به تازیانه های سخت بادهای خشک به صخره های تیز و تیره غرور جفا می دهم تو را به ارتفاع بودنم صعود ده مرا ورای کوههای سنگی و کبود دل میان ابرها خواب کن مرا آفتاب شو در آسمان آبی صداقتم بتاب بر قله های برف پوش دلم جاری کن از باریکه های بی تاب دلم آبهای محبت را و نرم کن صخره های زبر غرورم را به گرم ترین نوازشهای نگاهت بیدار کن مرا کنار رودهای سرشار دلم ناگهان به واژه های عشق بی تاب کن مرا آذر/۸۳
آزار را در قفس آویزیم
از پی او می روم می رود بالای درخت لانه ای آنجاست بی نصیب و پرخشم لانه ی خالی را می فشارد در دست در اندیشه ی آنم کودک بالای درخت را پرواز آموزم آزار را از او بستانم آنرا در قفس آویزم مرداد/۷۷