معشوق اندر خیال است

پنداشتیم که عاشق هستیم
معشوق اما
هرگز از خیالِ ما هُبوط نکرده است
آنچه هست؛ فریب است
او که آرزوی محال است
هرگز از خیالِ ما هُبوط نکرده است

آنکه بیمار و تب دارش شدیم
چند صباحی گذشت و دل آزرده شدیم
عشقِ مدام است در سرِ ما
فارغ از تکرار و ملال است معشوقِ ما
معشوق اما؛
در پوست و استخوان،
هرگز هُبوط نکرده است

تیر/۱۴۰۱

سردم نیست

هوای تو در سرم نیست
سردم نیست
باز هم پاییز است
نه از آن دست که بهاری در پی اش هست
خواب می خواهم
و زمستانی بلند
عریان
بی رویای تو و شکوفه و باران
که خزان می شود ناگهان!
بس است این پریشانی و آزار
فریب است رنگ و رقص و آواز
عشق تو سراب است و کوتاه است بهار
سردم نیست
بمان زمستان
دلم خواب می خواهد

آبان ۱۴۰۰/ از کتابِ سپیدهای ایران ۱۴۰۰

جهان در خواب بود

صبح بود

چایِ سرخ بود

تو بودی و من بودم و آفتابِ آذرماه بود

گویی خورشید در قبضه ی پنجره ی خانه ی ما بود

و جهان در خواب بود!

۶/آذر/۴۰۰

پاییز

دست افسونگر باد در زلف درختان است
پاییز است

آبان/ ۱۴۰۰

بیگاه اگر آمدی…

سبز می مانم به وقتِ خزان
که بیگاه اگر آمدی
بهارت باشم

آبان/۴۰۰

ممنوعه

مرا از بهشت میانِ بازوانت رانده اند
بی آنکه طعمی از لبانت چشیده باشم!
دیوانگی ام را حاجتِ آغوشت نیست
تماشای تو بس بود که بی خویشم کند
مستی اما گناهی دیرینه است
دیدار تو ممنوعه شد مرا
دیریست در تبعیدم و باز
بی رویِ تو بی خویشتنم هنوز!

سیاه چاله ی چشمان تو

اندام تو شعر می خوانَد
جای خالی ات حتی
در نیمکتی که تنها نشسته بودی
قصیده ای عاشقانه است

چشمان تو سیاه چاله های دنیای من است
لب های تو قندگاهِ تلخِ زندگی
دهانت را دوست دارم؛ نوازشگر واژه هاست
چه بی آرایه بگویی دوستم داری
چه در پرده ی ابهام؛
شراب کهنه ای است که مستی ام تازه می کند

فروردین/۱۴۰۰

هر چه پیش تر می روم 
بیشتر به تو بر می گردم

عشق

مثل یک روز کوتاه اردیبهشت!
که در شب بلند دیماه
غروب کند!
مثل رفتن بر بلندیهای مَه آلود
که ناگهان پرتگاه
تنها راه بازگشت است
مثل افیونی که خماری اش بی پایان است
عشق بد‌فرجام است!

آتشِ زیرِ خاکستر است عشق
خاموش نمی شود هرگز
مثل لمس موهای تو در حافظه دستهایم
خاطره‌ی بوی تنت
در تنفس شبها و روزهایم
مثل نگاهت که دچارم کرد
و آهنگ صدایت
که آغاز جنون است
...
از کتاب سپیدهای ایران ۹۹

بن بست

بهار می رود اما
عطرش
در خاطر کوچه ها می ماند...

آخرین نگاهت
انتهای آن کوچه بن بست، نقش بست؛ عصر یک پاییز سرد
از پسِ آن غروب تلخ
چندین بهار، آمد و رفت
در دل من هنوز
خزان است.