ممنوعه

مرا از بهشت میانِ بازوانت رانده اند
بی آنکه طعمی از لبانت چشیده باشم!
دیوانگی ام را حاجتِ آغوشت نیست
تماشای تو بس بود که بی خویشم کند
مستی اما گناهی دیرینه است
دیدار تو ممنوعه شد مرا
دیریست در تبعیدم و باز
بی رویِ تو بی خویشتنم هنوز!

دیدگاهتان را بنویسید